شمعی خاموش شد

امیر این ایوان را خوب می شناخت. سرش را بر دیوار تکیه داد این دیوار کاگلی اکنون تنها تکیه گاهش بود. ناگهان توجه کرد این دیوار همیشه نمناک به نظر می رسیده حتی در این هوای گرم و خفه گیر تابستان که باید کاملا خشک باشد. نگاهش به حوض بزرگ میان حیاط افتاد که رنگ ابی اش از کثیفی به قهوه ای گراییده بود. هرچه دقت کرد ماهیی در آن در حرکت ندید. با خود اندیشید حتما ماهی هایش مرده اند. حوض دیگر زلالی نداشت تا نور نارنجی رنگ آفتاب در آن بدرخشد. اینجا قلمرو کودکی‌اش بود که با مردن بی بی حیات در آن مرده بود. کفشهای بی بی را بغل گرفت. ته دلش بی بی را با تمام وجود فریاد می کرد ولی افسوس می دانست که بی بی دیگر نبود. مگر میشد بی بی که هر بار به خانه می آمد درست همینجا که الان تنها نشسته بالای این ایوان پیدا می شد و با لبخندش ورودش را به خانه خوش آمد می گفت ناگهان برای همیشه ناپدید شده باشد انگار که هرگز نبوده است؟ بغض مثل خنجری بر گلویش می زد. هرچه سعی میکرد مهارش کند بدتر می شد. ناراحتی و عصیان مثل طوفانی به قلبش حمله کرد. آخر واداد. اشک چشمانش را مثل دیوار کاگلی نم زد. نمی که می دانست هرگز خشک نخواهد شد.در دلش فریاد زد بی بی اما جوابی نشنید.

با خود گفت خوب است کسی آنجا نبود تا او را ببیند که مثل بچه مدرسه ای گوشه ایوان نشسته و در فراق مادربزرگش اشک می ریزد.

امیر ۲۴ سال داشت. همین چند هفته پیش در رشته مهندسی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود. از یک سال پیش از بیماری بی بی خبر داشت تا چند ماه پیش که خبرش کردند حال بی بی بدتر شده است. خیلی تلاش کرد بی بی را به بیمارستان تهران ببرد اما بی بی راضی نشد. حرف بی بی یادش آمد که به او گفته بود “مادر در این سن جان بر انسان سنگینی می کند چه برسد به سفر.”

حالش بدتر شد. در یک لحظه فکر کرد اگر آنجا بماند خون در قلبش از ناراحتی فواره خواهد زد. فورا از جا بلند شد و در یک چشم برهم زدن از آنجا گریخت.

ادامه دارد ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تماس فوری